ال آیال آی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره
شایلیشایلی، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه سن داره

دخترای من ، ال آی و شایلی

خدایا شکرت

17 تیر 89

نمیدونم این مطلبم رو از کجا شروع کنم چه جوری بنویسم. پارسال  همین روزها چه روزهای بدی داشتیم اقابزرگ توی بیمارستان بستری بود از ٧ تیر. سکته کرده بود همش امیدوار بودیم، اصلا فکر بد نمیکردیم ،فکر میکردیم که حالش خوب میشه و برمیگرده خونه مثل همیشه منتظر رفتنمون به خونه میمونه مثل همیشه به ما زنگ میزنه مثل همیشه ال آی رو از پشت تلفن صدا میزنه هنوز هم صداش تو گوشمه ....  عزیزم این جمعه هم اولین سالگرد فوت آقاجونه و هم تولد ٢ سالگی تو . پارسال قبل از این جریانات با باباهمیشه در مورد تولد ١ سالگیت صحبت میکردیم اینکه کجا بگیریم کیا رو دعوت کنیم... ولی نمیدونستیم که چه مصیبتی ١٧ تیر ٨٩ منتظرمونه هنوز هم باور نمیکنیم ...
14 تير 1390

ماما کاذ ،ماما خوگگا

عزیزم خدا رو شکر حالت خیلی خوبه دیگه داروهات رو قطع کردم.  امروز کلا ازت خیلی راضی بودم هم نصف شب زیاد بیدار نشدی و هم روز مامانو اذیت نکردی. ساعت ٨ صبح از خواب بیدار شدی و به زور منو هم بیدار کردی اول بهت یه کیک دادم خوردی که بابابزرگ خریده بود آخه دیروز اومده بود اینجا ( تبریز ماموریت داشت) خونه ی ما هم اومد برات کلی تنقلات خریده بود اومد تورو دید و بغلت کردو بوسیدو رفت. بعد صبحانه رو آماده کردم خوردیم . بعد با هم کارتون نگاه کردیم . . . . بابا زنگ زد گفت کار داره دیر میاد خونه من هم وقت رو مغتنم شمردم و شروع کردم به تمییز کردن و جارو کردن خونه تراس رو هم شستم و تمییز کردم و یه روفرشی انداختم اونجا تا وقتی با...
10 تير 1390

سرما خوردگی

دختر ناز من از وقتی که شیر نمیخوری خیلی منو اذیت میکنی همش میخوای بغلم باشی یا بیخودی هی گریه میکنی و بهانه میگیری من هم وقتی زیاد بغلم میگیرم هم کمرم درد میکنه هم میترسم بد عادت بشی موقع خواب فقط میخوای بغلم بگیرم و اینقدر تو خونه راه برم تا تو خوابت ببره وقتی هم که میخوابی من میخوام بزارم تو تختت تا اونجا بخوابی زود بیدار میشی و گریه میکنی نمیدونم چیکار کنم . از یه طرف دلم برات میسوزه میگم حتما" یه دردی داری که نمیتونی بهم بگی، از طرف دیگه هم میگم شاید به خاطر شیرم داری اذیت میکنی. ولی گلم مجبور بودم . دیروز اونقدر اذیتم کردی که نشستم گریه کردم . دیگه نتونستم تحمل کنم به بابایی زنگ زدم گفتم که گریه میکنی و اذیت میکنی . اون هم...
6 تير 1390

از شیر گیری ال آی

تصمیم داشتم که از شیر بگیرمت آخه به پایان ٢ سالگیت چیزی نمونده واسه همین رفتیم اردبیل تا اونجا از شیر بگیرمت چون شنیده بودم که بچه ها موقع از شیر گیری خیلی ماماناشونو اذیت میکنند اونجا مامان بزرگ و زن دایی و بابا بزرگ و دایی پیمان یه جورایی مشغولت میکردند( بازی میکردن ، پارک میبردند ...) تا بتونی ترک اعتیاد کنی خیلی شیر دوست داشتی ولی بالاخره موفق شدم تا دختر نازم رو از شیر بگیرم اولش خیلی ناراحت بودم خیلی دلم برات میسوخت قبلا  شب ها با شیرم می خوابوندمت ولی دیگه مجبور بودم یه جورایی بخوابونمت اونقدر بغلم راه میرفتم و لا لا یی میگفتم تا آخرش خوابت میبرد ولی نصف شب ها زود به زود بیدار میشدی و گریه میکردی باز هم بغلم میگرفتم و میخوابوند...
4 تير 1390

اینجا نبودم

  سلام عزیزم چند روزه که جلوی کامپیوتر ننشستم و برات مطلب نتونستم بنویسم  واسه همین خیلی ناراحتم آخه از یه طرف کامپیوترمون مورد داشت بابا داده بود که درست بشه از طرف دیگه هم خونه نبودم هم رفته بودم عروسی  ،عروسی دختر دایی شبنم ، هم رفته بودم اردبیل خونه ی بابا بزرگ .   الان هم که دارم اینها رو مینویسم داری با عروسک هات بازی میکنی بابا هم تازه از شرکتش اومده و من باید برم نهارو آماده کنم بخوریم. پس تا مطلب بعدی خداحافظ ...
12 آذر 1389

اولین سونوگرافی

  سلام عزیزم اول عذر خواهی میکنم به خاطر اینکه چند روز دیر کردم یعنی خیلی دلم میخواد که زود به زود برات مطلب بنویسم ولی باور کن از بس باهات مشغولم که زیاد وقت نمیکنم شب هم بعد از خوابوندن تو میگیرم میخوابم یا به کارهای عقب افتاده هام میرسم۰   عزیزم الان که دارم این مطالب رو مینویسم تو بیداری بغلم نشستی و داری با انگشتای کوچیکت دکمه های کیبردو فشار میدی و نمیذاری من کارهامو انجام بدم. با با هنوز خونه نیومده توی شرکتش داره کار میکنه میبینی بابا چقدر زحمتکشه۰   من هم شامم رو پختم و دارم برای عزیز دلم خاطره مینویسم  0   تو مطلب قبلی من از ماههای اول حاملگیم نوشتم میخوام امروز ماجرای اولین سونو گر...
24 مهر 1389

روزهای بد

١٥ آبان٨٧ آزمایش دادم و مطمئن شدم که تو رو باردار هستم اینقدر خوشحال بودیم انگار که توی این دنیا خوشبخت تر از ما کسی نیست. ولی نمیدونستم چه روزهایی انتظار من رو میکشه.!  روزهای اول حالم خیلی خوب بود ولی یه هفته بعد حالم بد شد خیلی بد یعنی ماه ۲ بارداری ویارم شروع شد نمیدونستم کساییکه توی حاملگی ویار دارند چقدر حالشون بد میشه. الان که دارم اینهارو مینویسم کسی نمیتونه درک کنه تا اینکه سرش بیاد چون من هم قبلا نمیدونستم مامانم میگفت که حال آدم خیلی بد میشه ولی من درک نمیکردم.خلاصه سرم اومد و من فهمیدم که یه مادر برای مادر شدن از سختیها شروع میکنه. از خونه بدم می اومد از یخچال متنفر بودم همه چیز به نظرم بد بو شده بود ا...
12 مهر 1389

اولین شب با تو بودن

  عزیزم شبی که فهمیدم تو رو باردار هستم رو هیچوقت فراموش نمیکنم یکی از شبهای آبان ماه بود فکر میکنم  ۱۳آبان ماه بود. نمیتونی تصور کنی که وقتی به بابات گفتم چه حالی شد از خوشحالی از جاش بلند شد و منو بغل کردو بوسید از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.   اون شب بابات برای شام منو بیرون برد رفتیم کبابی پاکدل و کلی کباب خوردیم فقط در مورد تو  با هم حرف میزدیم خیلی شب خوبی بود خیلی خوشحال بودیم که خدا بهمون یه نی نی داده.   اونقدر خوشحال بودیم که بابات کم مونده بود اون شب تصادف بکنه یعنی بعد از شام که داشتیم میرفتیم خونمون توی خیابان ۲۹بهمن کم مونده بود توی چراغ قرمز به ماشین جلویی برخورد بکنیم. ...
11 مهر 1389
1